امروز بعدازمدت ها و درگیر بودن اینکه باهاش بیرون برم یانرم بالاخره بعداز کلی کلنجار باخودم

و اصرار های داداشم بیرون رفتم

باهاش بیرون نمیرم به این دلیل که خیلی گیرمیده و بازار رو به تن ادم زهر میکنه و 

مدام میگه روسریتو بکش جلو فلان و.

خب ترجیح دادم امروز باهاش برمنمیدونم این چه حسیه که وقتی باهاشم احساس

غریبگی باخودم دارمبااون دارم

حس میکنم من خودم نیستم و این باعث میشه بغض تمام گلویم رو فرابگیره و نتونم حرفی بزنم

خیلی بی حال بودم اما هیچ متوجه بی حالیم نمیشه

هنوز نمیدونه وقتی دختر بی سروصدایی میشم یعنی مرگیم هست و نیاز دارم باهام حرف بزنه

اما متاسفانه هیچ بحث و دردودلی باهم تا به حال نداشتیم که بخواد بگه دخترم چیزی شده؟

یا مشکلی داری؟چرا بی حالی؟انگار حالت خوب نیست.

هیچی به هیچی

تو عمرا این دیالوگ هارو از جانبش نشنیدم و اگرم شنیده باشم با یک لحن فوق آزار دهنده 

که تهش به این ختم میشه تو کلا همینی!!!!

امروز باهم به یک ساندویچی رفتیم و بخاطر اینکه بخاطر نوع رفتارش واقعا رواعصابم بود 

خیلی بی حال ترازاین حرفا بودم که بخوام لب به غذایی بزنم

گفت:میخوری؟ گفتم:نه نمیخورم و گفت چرا که ترجیح دادم بگم سیرم

آدمی که حال منو متوجه نمیشه هزاران هزار بار بهش بگم انگار به دیوار گفتم

البته بادیوار صحبت کردن شاید نتیجه داشته باشه اما با این هافکرنکنم.

خلاصه کنم که من بعدازمدت ها اومدم و هیچ کارخاصی هم انجام ندادم

فقط دیروز اولین جلسه کلاس زبانم بود و برای کنکور سال بعد کم و بیش شروع کردم

راستش خیلی وقته اینطوری نشده بودم.در بیخیالی به سرمیبردم

و کلا بی تفاوت بودم،اما امشب دوباره حالت های قبلمو گرفتمهمون مقدار ناراحت،

همون مقدار عصبی،همون مقدار حالم حال بهم زنه.

خیلی وقته که مشاوره نمیرم و چون حالم اوکی بوده اما امشب دوباره عین قبلنا بهم ریختم

و نیاز داشتم که بنویسم.:)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Manuel hi-moshaver Niro Kelly پنل چرمي ديوار یادداشت های من وبلاگ شخصي ديبا احمدي phototext charpa